کد مطلب:35553 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:162

پندهای علی











«سلونی قبل ان تفقدونی»

ای مردم از من بپرسید پیش از آنكه مرا نیابید.


بپرسید، پرسیدنی هایتان
از آن پیش كز من نماند نشان


در جملات زیر به برخی اندرزها و نصایح پیشوای موحدان می پردازیم:


1- چو بینی كه آشفته شد روزگار
همان به، كه از دهر گیری كنار


نگیرد شتر بچه بر پشت بار
نه، شیرش كه پستان ببیند فشار


2- هر آن كس طمع بست بر مال و جاه
به درماندگی خویش سازد تباه


به خواری رضا داد و عزت ندید
كه در پیش ناكس گریبان درید


نسنجیده آن كس كه گوید سخن
سبك می كند بی گمان خویشتن


3- شنیدی، فرومایه بد تنگ چشم
نه، مرد است آن كو درافتد به خشم


4- شنیدی، بود تنگدستی چنان
كه منطق از او بشكند در دهان


نه برهان او راست ارج و بها
سخنور به لكنت كند مبتلا


كه درویش هر چند فرزانه است
به غمخانه ی خویش بیگانه است


5- تن آسایی ار بازدارد ترا
ز دانش، به جان تو باشد بلا


اگر بردباری به شهوت حصار
شود، پس شجاع است آن بردبار


همان پارسایی بهین ثروتست
كه زنجیر بر گردن شهوتست


بگویم كه پرهیز، از بد گهر
ترا بر حوادث بود چون سپر


6- مرا همدمی هست بس دیرپا
كه تسلیم بد كنیه، نامش رضا


چه میراث باشد از این بیشتر
كه بر جا بماند چو علم و هنر


جمالی دلاراتر از ماه شب
شناسم كه نامست او را ادب


7- خردمند را سینه چون گلشن است
چو آیینه فكرتش روشن است

[صفحه 272]

حقایق در آن سینه شد جلوه گر
كه دانشور از راز دارد خبر


8- اگر چهره خندان و روباز بود
بدان چهره بس دوست دمساز بود


وگر حوصله بود قدری وسیع
بپوشاند، آن عیبهای شنیع


9- كسی كو رضا باشد از خویشتن
بسی دشمن او راست از مرد و زن


به دست و زبان كرده این جهان
جزایش به عقبی بگیری به جان


10- بدین آدمیزاده، وه بنگرید
كه با پرده پیهی جهان را بدید


بدین گوشت كو راست نامش زبان
سخن سر كند، گاه نطق و بیان


دگر در خم تكه ای استخوان
هم او بشنود شرح نطق و بیان


ببالد كه گویا و بینا بود
همی در شنیدن توانا بود


11- به گردش بود زیور این جهان
دمی نزد این است و گه پیش آن


سعادت چنین است و در هر زمان
بخندد به روی یكی شادمان


وگر زیور عاریت دلكش است
ولی بین افراد در گردش است


چو شد زیور عاریت از كنار
شود عاریت خواه خود شرمسار


12- چنان زندگی كن كزان شادمان
بود خلق و بر مردنت نوحه خوان


13- اگر چیره گشتید بر دشمنان
گذشته فراموش سازید از آن


كه باشد به درگاه یزدان، سپاس
كه عفو است كردار یزدان شناس


14- كسی كو نیاید در این دهر، دوست
چنان دان كه بسیار بی عرضه اوست!


وگر دوست از كف دهد رایگان
بود سست و درمانده و ناتوان


15- هر آن كس كه او بود شرمنده تر
سعادت نبیند به گیتی دگر


16- چنین است ممكن كه بسیاركوش
نیابد، بجز اندك از رزق و نوش


از این رو به اندك شود ناسپاس
نباشد چنین بنده یزدان شناس


كه گر شكر گوید بدان رزق كم
ببخشد خدایش نماند دژم


17- اگر آشنا كرد بیگانگی
مخور غم نگهدار فرزانگی


كه چون تكیه كردی به لطف خدا
چه بسیار بیگانه شد آشنا


18- نباشد گنه، عشق بر مرد راد
ملامت سزاوار عاشق مباد


19- كه داند چه پیش آید از روزگار؟
كه گیتی نمانده است بر یك مدار

[صفحه 273]

بود آنكه اندیشه داری، امان
شود موجب رنج و قتل كسان


20- چو گویند: بندید بر مو، حنا
شود سرخ، ریش سپید شما


بكن، آنچه بر خویش داری پسند
نه آن سان كه خلقت كند ریشخند


21- سراسیمه دنبال دل گر به راه
شتابی، درافتی تو در پرتگاه


22- هر آن كس كه ترسید از روزگار
دچار شكست است پایان كار


23- عزیز است این عمر و بی اعتبار
چو ابر بهاریست ناپایدار


بود بی گمان سایه وش در گذر
خوشا آنكه از عمر شد بهره ور


24- به دنبال احیای حق، استوار
شتابید بر اشتری راهوار


در این ره بسی پای باید فشرد
وگر بود دشوار آسان شمرد


25- اگر دستگیری ز مسكین ریش
سبك كرده بار گناهان خویش


كه این كار را ایزد دادخواه
شمارد، چو كفاره ای بر گناه


چو درویش در سایه ات آرمید
به نزد خدا می شوی روسپید


26- فزونست چون نعمت كردگار
سزد كز گناهان شوی بركنار


مبادا كه آن دست كیفرگذار
بگیرد گنهكار بد روزگار


27- هر آنچت در اندیشه پنهان بود
ز گفتار و صورت نمایان بود


28- تو با دشمن خویش باش آنچنان
كه او كرده اندر حق دشمنان


29- از آن پارسائیست مقبولتر
كه پنهان كند خوی خویش از نظر


وگر داشت در پارسایی خروش
نبد پارسا بلكه شد خودفروش


30- بشر هست سوی اجل خود روان
بود مرگ هم سوی انسان دوان


چو از هر دو سو شوق دیدار بود
چنین وصل آسان نه دشوار بود


31- بپرهیز ای مرد پرهیزكار
خطاپوش باشد خداوندگار


مپندار بخشد خطا را چنان
مكافات در می رسد ناگهان


32- تو بشناس ایمان چو نیكو بنا
كه بر چار شالوده ماند به پا


بود بردباری یكی زان چهار
چنین بودی ار می شوی بردبار


نخستین شوی بردبار از هوس
كه پیوسته بر او بود دسترس

[صفحه 274]

دوم بردباری به عشق و امید
كه پایان او بر فضیلت رسید


سوم بردباری بود از گناه
كه پرهیزكاری نگردد تباه


چهارم، به نوبت شوی بردبار
به هر حال، فرصت غنیمت شمار


چو جان آرزومند شد بر وصال
زند در قفس هر زمان پر و بال


چو كارش همه بی قراری بود
ز آلایش تن فراری بود


به پرهیزكاری چو باشد مدام
ندارد در او ره هوای حرام


بیندیشد از فرصت روزگار
ز موج حوادث نگردد نزار


چو داند همی مرگ را در كمین
نگردد دژم خوی و كوتاه بین


دوم پایه كاخ ایمان، یقین
بود، چون كه با قلب شد همنشین


یقین نیز تقسیم شد بر چهار
اگر مرد راهی چنین گوش دار


یقین مند باید بود هوشیار
به عرفان و حكمت شود نامدار


به حیرت ز تاریخ و عبرت نگر
به دقت ز عبرت شود بهره ور


به اوضاع امروز سنجد همان
شود عبرت آموز آیندگان


چو دانا بینا بود كامیاب
بیابد بسی سود از انقلاب


چنین مرد فرزانه گویی دو بار
كند زندگانی در این روزگار


یكی تجربت یافته زین و آن
دوم گشته از تجربت كامران


سوم پایه انصاف و عدلست و دین
همانند آن دو ولی سومین


كه چون عدل شد پیشه و سیره داد
عنان را به دست عواطف نداد


در اندیشه ی كسب دانش، دقیق
چو گردد به دانستنی ها عمیق


به امیال خود بسته راه گذر
به پیكار با نفس و پیروزگر


به حق چون كند حكم در داوری
ز افراط و تفریط گردد بری


به ایمان كامل شود موتمن
به پیكار پیروز بر اهرمن


بود چارمین پایه ز ایمان، جهاد
كه مومن بدویند مردان راد


نه تنها جهاد است پیكار تن
كه بندند شمشیر را بر كفن


كه آن نیز تقسیم شد بر چهار
جهاد است این سان به من گوش دار


به معروف كن امر و نهی از بدی
برانداز ناحق اگر بخردی

[صفحه 275]

برافراز خود پرچم داد و دین
كه ناحق برافتد ز روی زمین


چو خوشدل شود مومن نیكنام
دگر زشتكاری نگیرد دوام


بود كاخ ایمان از این چار شاد
كه صبر و یقین است و عدل و جهاد


كفر


33- چو پرسی تو از كفر، نیكو بدان
كه كفر است خود ظلمت بیكران


كه ظلمت بود نیز فقدان نور
در آن ظلمت از نعمت نور، دور


چو زین چار خصلت تبه گشت جان
شود آدمیزاده چون كافران


نخستین ز دانش شود مرد دور
كه نادان ز جان است نومید و كور


ز بیراهه خود راه حق جستن است
به بیغوله ی جهل درماندن است


چو كور است و مهجور و از حق به دور
خمار است از مستی آن بی شعور


ز مستی برون رفت مخمور و سست
نه ره می شناسد نبد تندرست


چنین است ای مرد معنای كفر
مبادا درافتی تو در پای كفر


شك و تردید


34- مبادا به تردید گردی دچار
بپرهیز اگر مومنی استوار


مبادا كه چون تخته پاره بر آب
درافتی به هر موج همچون حباب


35- كه گاهی به چپ گه شوی سوی راست
چنین رهروی دائما بر خطاست


لجوج و هراسان و كوتاه بین
بود زانكه با شك شود همنشین


چنین نفس روی سعادت ندید
نه در زندگانی به جان آرمید


شبانگاه چون خفت با ترس و باك
سحر خسته برخیزد و بیمناك


حكومت كند چون بر او اهرمن
همیشه به رنج است از خویشتن


گمان دارد آن كافر نامراد
به مرگش شب و روز پیمان نهاد


نه دلشاد از یار و نی از دیار
كمر بسته بر قتل او روزگار


كه بدكار، خود از بدی بدتر است
نكوكار، بر نیكویی افسر است

[صفحه 276]

36- جوانمرد باشید یك سر به داد
بدان سان كه زیبد، نه خیلی زیاد


مبادا شوی منحرف ز اعتدال
كه گردی گرفتار وزر و وبال


پریشان چو شد ریشه ی اقتصاد
شود ناجوانمرد، مرد وداد


37- بود آن كسی بیشتر بی نیاز
كه او را نبد آرزوی دراز


38- چو خواهی رضا خاطر دیگران
گشوده است بدگو به سویت زبان


39- اگر رشته ی آرزو شد دراز
به زشتی نباشی دگر چاره ساز


همیشه گرسنه بود آزمند
نیندیشد از نیك یا ناپسند


این سخنان حكمت آمیز را به صورت پند و اندرز با پسر بزرگ خویش امام حسن (ع) در میان نهاده است:


40- بیاموز از من، حسن این چهار
تو این پندها را به خاطر سپار


الف- بود بهترین گنج دنیا خرد
خردمند دائم توانگر بود


ب- بود جهل، بنیان فقر و فنا
همی جان نادان بود بینوا


ج- گرفتار وحشت بود خودپسند
ز تنهایی خویش گردد نژند


ندارد چو خود حرمت دیگران
از این رو جدا ماند از این و آن


د- بدین سان كه خوشخوی شد استوار
غریبه به او گشته دمساز و یار


41- پسرجان ز نادان به جان باش دور
وجودش زیان است آن بی شعور


ترا سود خواهد رساند چنان
ندانسته ات می رساند زیان


42- به كوته نظر عهد یاری مبند
كه از تنگ چشمان ببینی گزند


چو با تنگ چشمی شوی آشنا
به كمتر بها می فروشد ترا


43- مبادا تبهكار گیری تو دوست
كه آلوده دامانت از دست اوست


44- زبان دروغست همچون سراب
به نزدیك هیچ است و از دور آب


45- اگر مستحب می رساند زیان
به واجب، مپندار خیری در آن


46- شنیدی، خردمند چونان بود
به دل در زبانش گروگان بود


بیندیشد آنگاه سازد بیان
نه وارونه چون كار نابخردان


47- دل مرد نادان بود بر زبان
دل مرد دانا بود عكس آن

[صفحه 277]

48- چو اندیشه نیكو نباشد به جان
نگشته است بر نیكوئیها زبان


نجنبد به نیكی اگر دست و پا
نبینید پاداش نیكی شما


49- چنان گاه افتد كه اندیشه را
چو نیك است بخشند او را جزا


چنین است احوال او همچنین
كه دستش دگر نیست در آستین


50- چنین از خباب ارت كرد یاد
شهیدی كه در نهروان جان بداد


كه ایمان صمیمانه آورد آن
به هجرت صمیمانه شد آن زمان


همه عمر در راه حق شد روان
صمیمانه جنگید در نهروان


51- كسی دوست باشد به من در عمل
كه حنظل ز دستم خورد چون عسل


وگر هست بیگانه با من به جان
به شیرین خوری كی شود مهربان


52- خوشا آنكه دارد خدا را به یاد
در اندیشه باشد ز روز معاد


نه بر مال مردم برآورده چنگ
نه چنگال در خون كس بی درنگ


چنین مرد شد در جهان كامكار
وز او هست خرسند پروردگار


53- اگر ناستوده است كاری چنان
كه نادم شود مرد در راه آن


بود بهتر از كار نیكی چنان
كه مغرور سازد ترا جسم و جان


54- ببین تا چه هستی به مهر و صفا
درستی، شهامت، چه باشد ترا؟


به انصاف در ذات خود كن نظر
ببین، تا كجایی تو پرهیزگر


از این چار خو گر تویی بهره ور
ز شخصیت خود شوی با خبر


55- بترس ار گرسنه جوانمرد شد
نگر صاحب جاه نامرد بد


كه آن در نداری بود خشمگین
به داری خدا را نشد بنده این


56- به پرواز باشد ترا مرغ دل
نگردد گرفتار پیمان گسل


چو در دامنی دانه ی مهر بود
به دامان مهر و وفا پر گشود


57- بپوشان ز چشم كسان عیب خویش
چو خواهی نگردی تو خاطر پریش


چو كردی چنین، خویشتن پایی است
نترسی، سرآغاز رسوایی است


58- چو بر خصم خود جسته باشی ظفر
به بخشیدنش باش آغازگر


چو بعد از تمنا ببخشی عدو
نباشی كرم پیشه، ای نیكخو!


59- ادب بهترین ارث باشد ترا
كه پیوسته ماند به دنیا بجا


ز میراث خواران همی ایمن است
ادب، زیور جان مرد و زن است

[صفحه 278]

كسی كو زند رای با همگنان
به هر كار دارد بهین پشتوان


60- شكیبانه آنست كز رنج خویش
ننالد ز سختی نگردد پریش


شكیباست آن كس كه با عشق جان
كند صبر و خاموش ماند بدان


61- اگر سیل برداشت از جا جهان
توانگر كجا گشت بی خانمان؟


چنین است درویش آزرده جان
به غمخانه ی خویش بی خانمان


62- شنیدی اگر این سخن گوش دار
هوسباز پست است سرمایه دار


63- اگر بازدارد ز كاری ترا
رفیقی به پیراهن رهنما


بدان دوست ماند كه با حرص و آز
ترا پیش راند به راه دراز


64- چو افعی بود ز آدمی آن زبان
كه آزاد او می گزد مردمان


65- بود زن، همانند آن كژدمی
كه در نیش خود نوش دارد همی


66- چو خواهنده ای خواستش را چنان
كند ذكر با حاجت دیگران


بسان پرنده گشوده است بال
كه آسان رسد بر هدف بالمال


67- همانند كشتی نشینیم ما
كه در بحر گیتی نماید شنا


به كشتی نشستیم خود مرد و زن
شب و روز از خویش بی خویشتن


برآریم سر خود ز خواب گران
چو كشتی به ساحل رسد بی گمان


بپوییم شرمنده راه فنا
چو طومار پیچیده دارد بقا


68- هر آن كس ز اقوام دوری گزید
غریبست اگر در وطن آرمید


كه تنها نشستن غریبانه است
سرا گر ز خود یار بیگانه است


69- چه بدطعم و ناخوش همان لذتست
كه آمیزه با خواری ذلت است


بود نوش بر آدمی ناگوار
كه در او نهفته بود نیش خوار


70- مدارید نومید خواهندگان
وگر چند اندك ببخشیدشان


گر اندك نه در شان خواهشگر است
به از بی نصیبی كه این كمتر است


71- تهیدست اگر بود پرهیزكار
به خود بسته بر زیور شاهوار


72- به دلخواه اگر نیستت دسترس
به آنچت بود، خوش برآور نفس


73- شناسید انسان نادان ز حال
چو بیرون شود از ره اعتدال


74- خردمند را می شناسی رقم
ز اندیشه بیش است و گفتار كم


75- چگونه بدین دهر می بنگرید؟
چگونه است این پهن دشت امید؟

[صفحه 279]

چه چیز است این گرم خورشید روز؟
كه در آسمانست گیتی فروز


چه چیز است این دلربا ماه شب؟
كه او را برافروخت یاللعجب


چنین آفرینش به گردش درون
پی افكنده اعصار و دور قرون


كند تازه ها را كهن و آرزو
زداید ز دل گه زند نقش او


كند سایه ی مرگ را دم به دم
به ما چیره هستی كشد بر عدم


چو نزدیك شد سایه، نور امید
چه آهسته از زندگی پا كشید


چه امیدهایی كه بد ناسزا
همان آرزوهای بس ناروا


چه بسیار دیدم دل كامیاب
از آن كامیابی بود در عذاب


كجا می توان كرد كتمان كه دل
ز نومید مردم، نشد منفعل؟


ز حسرت كشیدن كجا وارهد
چو باشد گرفتار رنج حسد


76- اگر امر امت بگیرد به دست
همانی كه خود را ندادند كه هست


چگونه به دانش كند رهبری
نداند چو خود، وای بر دیگری!


77- بود بهتر این سان كه آموزگار
كند دفتر قلب خود آشكار


چنین بود اگر جای گفتار نیست
به هر درس حاجت به تكرار نیست


78- چه شایسته باشد كه آموزگار
كند كسب دانایی از روزگار


79- به هر دم كه از سینه دارد عبور
بشر می زند گام در راه گور


چنین است كاین كاروان حیات
شتابنده باشد به راه ممات


80- ممانید خود ناشكیبا به جان
كه پایان هر راه گردد عیان


81- به تاریخ بگذشته چون بنگری
شود، گر بمانی به روشنگری


ندانی، كه آغاز پر پیچ راه
سپید است یا آنكه باشد سیاه


چه بهتر به فرجام آن بنگری
به هر رنگ باشد همان بشمری


علی (ع) از بیان اصحابش


«ضرار ضبایی» ز ابرار بود
به مولا همی روز و شب یار بود


بیان كرد بر ما ز خرم دلی
چنین گفت او شرح حال علی (ع)


چو شب موج ظلمت جهان را گرفت
ز كار علی (ع) جان شد اندر شگفت


همه شب به محراب شد در نماز
به ماننده ی شمع در سوز و ساز

[صفحه 280]

همی دم به دم ناله می زد ز جان
تو گفتی كه می سوزدش استخوان


بپیچیده بر خویشتن چون سلیم
شنیدم كه می گفت در رنج و بیم:


82- ز من دور شو ای هوی ای هوس
نباشید در پیش من هیچكس


چه خواهید از جان من با نیاز
شكار شما نیست این شاهباز


به پرواز جان، نامبردار شد
نه صید هوای مگس خوار شد


روس جهان است نامهربان
رها كردمش دل نبسته بر آن


چنین همسری خیره سر در نفاق
سه دفعه همی گفتم او را طلاق


حرام است خود بازگشتن بر آن
نخواهم چنین یار نامهربان


دگر دلربایی مكن از علی (ع)
كه هرگز نداری از آن حاصلی


خدایا رهم دور و جان ناتوان
همی پای خسته است و بارم گران


نه زاد سفر تا بود شاد جان
نه ایمن دلم هست از ره زنان


بود زندگی كوته و ناگوار
همی لذتش سست و بی اعتبار


نیرزد چنین عمر و این آرزو
به نزد خرد دل سپردن بر او


83- بپرسید یك شامی از پیشوا
چنین خواست پاسخ ز امر قضا


به حكم قضا تاختی سوی شام؟
به دست قضا بود آیا زمام؟


به قانون تقدیر بد دار و گیر!
بدین جنگ آیا شدی ناگزیر؟!


كسی را بود این چنین اقتدار
كه از حكم تقدیر گیرد كنار؟


چنین داد پاسخ شه مومنین
اگر حكم تقدیر باشد چنین


نه دیگر كسی، نیكویی را ستود
نه بر بد، زبان ملامت گشود


چو تقدیر این سان بود چاره ساز
به روز قیامت نباشد نیاز


چگونه، خداوند با عدل و داد
گنهكار مجبور، كیفر كناد!


به نیكان مجبور، اندر سرشت
چگونه به پاداش بخشد بهشت؟!


بهشت و جهنم نباشد نیاز
به بازی كشد حكمت چاره ساز


حقیقت بود اینكه خود بندگان
نباشند بی خویشتن بی گمان


كسانی كه گویند جبر است كار
ندارند در روشنایی قرار


وگرنه چه لازم كه پیغمبران
فرستد خداوند بر مردمان


84- به دنبال دانش شتابید سخت
كه دانش كند مرد را نیكبخت

[صفحه 281]

برافروز جان را ز انوار علم
مشو یك زمان غافل از كار علم


مپرس آنكه تابیده نور از كجا
ز كاخ شهان یا ز كوخ گدا


تو حكمت بیاموز بی ترس و بیم
وگر خود تبهكار باشد حكیم


تو بگشای بر پند گوش ای پسر
گدا بود گوینده یا تاجور


كه دانش پژوهان فرخنده خو
از این پنج خصلت نتابند رو


1- تو مگشای بر خلق دست نیاز
كفایت كند خالق چاره ساز


2- به جان از گنه باش اندیشناك
كه باكی ندارد ز كس، مرد پاك


3- ز نادانی خود مكن سینه تنگ
تو آموختن را مپندار ننگ


4- اگر دانشی مرد روشن دلی
به آموزش كس مكن كاهلی


5- نزن حلقه بر گرد دانش چو مار
كه بر گنج سرشار شد پاسدار


بدین شیوه گاهی روایت بسیست
ولی خود رعایت در آن اندكیست


17- الهی تو بهتر شناسی ز من
از این بنده ی بینوا، جان و تن


منم آنكه خود از ستایشگران
شناسم همی بیش خود را نهان


تو آن كن كه والا شود جان من
پسندی تو اسرار پنهان من


18- هشیوار باشید اندر حیات
سه خصلت به جان است از واجبات


1- هدف هر چه دشوار بد در نظر
اگر مرد راهی تو آسان شمر


2- در این حال مگذار آگاه كس
كه گردد هدف دور از دسترس


3- به پنهان شتابید سوی هدف
تو مگذار یك لحظه گردد تلف


19- فرامی رسد دوره ای ناگوار
سخن چین عزیز است آن روزگار


كه بدنام و آلوده را آن زمان
هشیوار و فرزانه خوانندشان


در آن دوره گویند، بر مرد راد
همی سست اندیشه و بدنهاد


به خویشی اگر لحظه ای سر زنند
چو باشد تهیدست منت نهند


بدو هدیه بخشند ناچیز و پست
كه آن هم به بی حرمتی توام است


از آن خوانده بر درگه حق، نماز
كه مردم بگیرند در چنگ آز


در آن دوره خنیاگران كنیز
همه رایزن گشته و بس عزیز


زمام امور است با خواجگان
دگر نیز فرمانروا كودكان


20- یكی پیرهن پاره بودش به بر
بپرسید این چیست، یك رهگذر؟

[صفحه 282]

بدو گفت مولا: بدین وصله دار
كنم، آرزومند دل استوار


همان نفس سركش بدین پیرهن
به هم بشكنم چون نمایم به تن


دگر نیز هر دم بدین وصله دار
دهم درس ایمان به پرهیزكار


چو دیدند پیراهن پیشوا
به مولای خود می كنند اقتدا


21- مپندار هرگز، چه پنداشتی؟
كه دنیا و عقبی كنند آشتی


توقع مدارید هرگز چنان
كه نزدیك گردد زمین به آسمان


مپندار بیش از یكی ز این دو راه
چو دنیاپرستی تو عقبی مخواه


كسی كو به خاور رود با شتاب
شود دور از باختر بی حساب


عروس جهانست و عقبی، دو تا
كه دل می ربایند، هر دم ترا


22- چنین گفت «نوف بكالی» سخن
شبی خفته در بستر خویشتن


به گوشم ز مولا رسید این ندا
كه ای «نوف» بیدار باشی شما؟


به پاسخ چنین گفتم: ای پیشوا
هنوز است بیدار «نوف» شما


بفرمود آنگه به من پیشوا
كه خوشبخت آن مردم پارسا


بسان پرنده شود از قفس
هوای بهارش شود همنفس


زمین را شمارند فرشی گران
به هر چشمه سارند بازیكنان


بنوشند بر جای نوشابه، آب
نباشند از بعد مستی، خراب


بخوانند قرآن به شب بردبار
همه روز باشند خود روزه دار


بدان سان كه فرزند مریم چنان
رها كرده در راه حق این جهان


تو در هر زمان باش دل بردبار
مسلمان نابست از این قرار


مسلمان اگر بود نابردبار
تن بی سر است آن نیاید بكار


كند زندگی ناشكیبا تلف
بدین سان دهد نیز ایمان ز كف


معرفی خود


1- بفرمود روزی به یك چاپلوس
كه او بود گستاخ در پای بوس:


تو از آنچه خواندی مرا كهترم
ولی خود ز پندار تو بهترم


كه پندار كردی مرا خودپسند
چنان نیستم، پس در آن دل مبند

[صفحه 283]

2- كسی كز حوادث به در برد جان
به تاریخ گیتی شود جاودان


چو گفتی: ندانم ز راه صفا
بود آن كه گردی ز محنت جدا


3- چو گفتی كه دانم به هر رهگذر
بود، آنكه خویش افكنی در خطر


4- شود آنكه اندیشه ی مرد پیر
بود به ز نیروی مرد دلیر


5- نگردید نومید از آسمان
در توبه باز است خود همچنان


6- محمد (ص) كه تا بود اندر جهان
پناهی گزین بود بر بندگان


چو آن روح پاكیزه رفت از جهان
به گلزار مینو گرفت آشیان


بجز توبه ما را كسی یار نیست
كه راهی جز این سوی دادار نیست


به روح محمد (ص) بریم التجا
پذیرد مگر توبه ما خدا


به روح محمد (ص) چو شد كسب نور
عذاب الهی ز جان گشت دور


7- چنین بود، تا بوده خود روزگار
دمی این و گاهیست آن كامكار


چو رو كرد بر آدمی این جهان
رسد نور و نعمت به جان بیكران


چو دنیا ز جان بنده پیچید رو
گرفت آنچه بخشید، بی گفتگو


8- بكوش آنكه خود با خدا آشتی
كنی، گر از او روی بر كاشتی


چو دین را بیاراستی بی ریا
بیاراید ایزد به دنیا ترا


9- كسی كز گنه خویش را داد پند
خدا از گنه داردش بی گزند


10- به هنگام اندرز گفتن، بكوش
بدان سان كه توام بود نیش و نوش


ز رحمت بگو و ز عذاب خدا
چنین حق اندرز، گردد ادا


11- نه علمست آن كو ز تیغ زبان
چكد چون لعابی همی از دهان


كه علمست آن كز وفا با عمل
بود جفت و هرگز نگردد دغل


12- چو گنجایش قلب ها كوچك است
گرفتار احساس و گاهی شك است


از این رو به دل پند و حكمت چنان
بخوانید تا او شود پر توان


13- به پیغمبران آن كسی گشت خویش
كه آموخت ز آنان همی فضل پیش


14- مسلمان چو بود آشنا با خدا
محمد (ص) بر او می شود آشنا


بود آنكه فرزند آن پیشوا
چو بیگانه گردد ز راه خدا


نباشد چو او آشنا با خدا
محمد (ص) بدو گشت ناآشنا


15- نماز شب از مردكی دید و گفت
كه بیدار دل خود گر آسوده خفت

[صفحه 284]

بخوابست بهتر ز شب زنده دار
كه تیره درون باشد و دل فكار


16- به گفتار بنگر نه گویندگان
چو با عقل جفت است بپذیر آن


رها كرده گفتار را ابلهان
بپرداختندی به گویندگان


17- بریده ز دنیا به جایی رسید
كه در سایه لطف حق آرمید


دگر نیز داود با نغمه ها
كه بنواخت خوش آن بهشتی نوا


چنین لحظه گردد ز بستر جدا
گشاید بدین آسمان دیده را


بگوید ز جان با خدا رازها
نه محروم گردد ز لطف خدا


مبادا ز فرمانروایان ثنا
بگوید شود با شهان آشنا


ز مردم چو افراد كوته نظر
رباید به تائید شه، سیم و زر


به مشتی زر و سیم، آن ناتوان
شود مست و بازیچه ی این و آن


1- نكو بنگرید آنچه از آسمان
به فرمان رسیده است بر بندگان


بدان سان كه قرآن بود رهنما
ببندید بر كار آن را شما


در اخلاق و آداب شد رهنما
تجاوز ز دستور نبود روا


مگردید هرگز به گرد فضول
نباید ز دستور كردن عدول


2- بود وای بر آنكه آیین و دین
فدا كرده در راه دنیا یقین


كه دنیا و دین رفت از دست آن
زیانكار باشد به هر دو جهان


3- چه بسیار دیدیم داننده مرد
فدا خود ز نادانی خویش كرد


ندانستنی های او بی گمان
رها از خطر كرد مغرور جان


4- بود دین اسلام، دینی جوان
پی افكنده گردیده است آن چنان


كه با سیر تاریخ شد سازگار
بود معتدل روشن و آشكار


ز افراط باشد همی بركنار
نه تفریط در آن بود آشكار


چو آن بر تعادل بود استوار
از او نیست افراط و تفریط كار


5- جوانمرد و داناست مرد خدا
وظیفه كند با درستی ادا


نه خاضع بر هیچكس می شود
نه مشتاق راه هوس می شود


6- چو شد از جهان «سهل» پور حنیف
كه یار علی بود و مردی شریف

[صفحه 285]

علی گفت بینید این كوهها
كه سر بركشیدند سوی هوا


بدین سینه ی پهن و سنگین میان
كه گردن فرازند بر آسمان


اگر مهر من بود در سینه شان
بپاشید آن سینه پر توان


عجب نیست گر «سهل» شد زین جهان
كه مهر علی داشت آن مهربان


7- كسی كو بود بر علی دوستدار
تهیدست باشد در این روزگار


8- خرد هست سرمایه ای پر بها
به نكبت بود خودستا مبتلا


خردمند باشد به جان، كاروان
بزرگست در هر كجا یاد آن


نكوكار و بر مردمان دوستدار
ادب هست میراث پر اعتبار


9- پی نیك بختی به هر سو شوید
چو توفیق باشد بدان می رسید


چو نیكو بود راه بازارگان
كند سود و هرگز نبیند زیان


10- چه چیز است این سود، كاندر جهان
به دنبال آنند سوداگران؟


برد سود آن كس كه خود بی ریا
كند با خداوند بیع و شری


11- حذر می كند پارسا از حرام
مردد چو گردید، گیرد لگام


12- نه بسیار خوان گشت دانش پژوه
كه دانش ز اندیشه گیرد شكوه


13- نخستین به تكلیف واجب گرا
سپس مستحبات را كن ادا


14- كسی كو به چشمش نباشد حیا
به ایمان كجا می شود آشنا؟!


محال است جانهای نابردبار
به عهد خدایی شوند استوار


15- فروتن بمانید تا محترم
در این دهر گردید و ثابت قدم


به دانش گرایید و تاج وقار
به سر برگذارید پر افتخار


به صبر اندر آیید تا اعتلا
بگیرد به هر بوم نام شما


بگیر از خردمند دستور كار
كه باشی در انجام آن استوار


16- چو نیكی بود چیره در انجمن
سزا نیست بدبینی از مرد و زن


ندیده خیانت كس از دیگران
روا نیست تهمت بر این و بر آن


شرر می كشد فتنه چون از زبان
براندازد از هر طرف دودمان


در این حال هر كس بود خودپسند
زیان برده البته بیند گزند


17- كسی جست احوال از مرتضی
به جوینده فرمود پس پیشوا


در این زندگانی نباشد بقا
به دنبال صحت بود ابتلا

[صفحه 286]

نشستیم بر جای بی رنج و بیم
به دست اجل هم ربوده شویم


18- ببیند او را كه با كبر و ناز
از او نیست بیچاره تر در نیاز


19- از این هر دوان لازم آمد حذر
كه ناحق سرایند در رهگذر


نخستین بود دوستی كز ریا
به بالا كشاند مقام ترا


دوم هست آن ناكس كینه توز
كه از كینه گوید سیاه است روز


20- هر آن كس كه فرصت گذارد ز دست
فراوان كشد رنج و بیند شكست


21- ببینید دنیا بود همچو مار
كه نرم است و بر پشت، نقش و نگار


ولی زهر او هست بس جان گزا
خردمند دور است از این دلربا


22- قریش است را گونه گون زادگان
پسرهای بسیار و هم دختران


چنین آرزو كرده اید از خدا
بدین خانواده شوید آشنا


ولی عبد شمسند خود آنچنان
كه كوچك شمارند و كم مردمان


ز مقصود باشند بسیار دور
چو دارند در جاهلیت حضور


ولی آل هاشم كه باشیم ما
نمودند خود بهر مردم فدا


چه بسیار زشتند و بس حیله گر
ولی ما صبیحیم و اندرزگر


23- تفاوت بسی هست اندر میان
بدین هر دو كاری كه گویم عیان


یكی آنكه توام به لذت بود
سرانجام آن ننگ و ذلت بود


دوم آنكه اكنون از او هست رنج
سرانجام آن افتخار است و گنج


24- چه دانم، چه گفتند پیشینیان
چه بوده ز اسلام تفسیرشان


ولی من به تسلیم و زان پس یقین
چنین كرده تفسیر اسلام دین


یقین نیز تصدیق و همیاری است
به راه خلائق فداكاری است


بخیل است نابخردی خسته جان
همیشه گرفتار خود بی گمان


گدایی بود كار او در جهان
به عقبی دچار است چون منعمان


عجب، ای فروشنده ی كبر و ناز
نكردی چرا چشم بر خویش باز؟!


تو دیروز بودی یكی قطره آب
شوی خاك فردا تو خود را بیاب


به دنبال هر نقش گشتی روان
ببین خویشتن را چو او بی گمان

[صفحه 287]


صفحه 272، 273، 274، 275، 276، 277، 278، 279، 280، 281، 282، 283، 284، 285، 286، 287.