کد مطلب:35553 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:162
ای مردم از من بپرسید پیش از آنكه مرا نیابید. بپرسید، پرسیدنی هایتان در جملات زیر به برخی اندرزها و نصایح پیشوای موحدان می پردازیم: 1- چو بینی كه آشفته شد روزگار نگیرد شتر بچه بر پشت بار 2- هر آن كس طمع بست بر مال و جاه به خواری رضا داد و عزت ندید نسنجیده آن كس كه گوید سخن 3- شنیدی، فرومایه بد تنگ چشم 4- شنیدی، بود تنگدستی چنان نه برهان او راست ارج و بها كه درویش هر چند فرزانه است 5- تن آسایی ار بازدارد ترا اگر بردباری به شهوت حصار همان پارسایی بهین ثروتست بگویم كه پرهیز، از بد گهر 6- مرا همدمی هست بس دیرپا چه میراث باشد از این بیشتر جمالی دلاراتر از ماه شب 7- خردمند را سینه چون گلشن است [صفحه 272] حقایق در آن سینه شد جلوه گر 8- اگر چهره خندان و روباز بود وگر حوصله بود قدری وسیع 9- كسی كو رضا باشد از خویشتن به دست و زبان كرده این جهان 10- بدین آدمیزاده، وه بنگرید بدین گوشت كو راست نامش زبان دگر در خم تكه ای استخوان ببالد كه گویا و بینا بود 11- به گردش بود زیور این جهان سعادت چنین است و در هر زمان وگر زیور عاریت دلكش است چو شد زیور عاریت از كنار 12- چنان زندگی كن كزان شادمان 13- اگر چیره گشتید بر دشمنان كه باشد به درگاه یزدان، سپاس 14- كسی كو نیاید در این دهر، دوست وگر دوست از كف دهد رایگان 15- هر آن كس كه او بود شرمنده تر 16- چنین است ممكن كه بسیاركوش از این رو به اندك شود ناسپاس كه گر شكر گوید بدان رزق كم 17- اگر آشنا كرد بیگانگی كه چون تكیه كردی به لطف خدا 18- نباشد گنه، عشق بر مرد راد 19- كه داند چه پیش آید از روزگار؟ [صفحه 273] بود آنكه اندیشه داری، امان 20- چو گویند: بندید بر مو، حنا بكن، آنچه بر خویش داری پسند 21- سراسیمه دنبال دل گر به راه 22- هر آن كس كه ترسید از روزگار 23- عزیز است این عمر و بی اعتبار بود بی گمان سایه وش در گذر 24- به دنبال احیای حق، استوار در این ره بسی پای باید فشرد 25- اگر دستگیری ز مسكین ریش كه این كار را ایزد دادخواه چو درویش در سایه ات آرمید 26- فزونست چون نعمت كردگار مبادا كه آن دست كیفرگذار 27- هر آنچت در اندیشه پنهان بود 28- تو با دشمن خویش باش آنچنان 29- از آن پارسائیست مقبولتر وگر داشت در پارسایی خروش 30- بشر هست سوی اجل خود روان چو از هر دو سو شوق دیدار بود 31- بپرهیز ای مرد پرهیزكار مپندار بخشد خطا را چنان 32- تو بشناس ایمان چو نیكو بنا بود بردباری یكی زان چهار نخستین شوی بردبار از هوس [صفحه 274] دوم بردباری به عشق و امید سوم بردباری بود از گناه چهارم، به نوبت شوی بردبار چو جان آرزومند شد بر وصال چو كارش همه بی قراری بود به پرهیزكاری چو باشد مدام بیندیشد از فرصت روزگار چو داند همی مرگ را در كمین دوم پایه كاخ ایمان، یقین یقین نیز تقسیم شد بر چهار یقین مند باید بود هوشیار به حیرت ز تاریخ و عبرت نگر به اوضاع امروز سنجد همان چو دانا بینا بود كامیاب چنین مرد فرزانه گویی دو بار یكی تجربت یافته زین و آن سوم پایه انصاف و عدلست و دین كه چون عدل شد پیشه و سیره داد در اندیشه ی كسب دانش، دقیق به امیال خود بسته راه گذر به حق چون كند حكم در داوری به ایمان كامل شود موتمن بود چارمین پایه ز ایمان، جهاد نه تنها جهاد است پیكار تن كه آن نیز تقسیم شد بر چهار به معروف كن امر و نهی از بدی [صفحه 275] برافراز خود پرچم داد و دین چو خوشدل شود مومن نیكنام بود كاخ ایمان از این چار شاد كفر 33- چو پرسی تو از كفر، نیكو بدان كه ظلمت بود نیز فقدان نور چو زین چار خصلت تبه گشت جان نخستین ز دانش شود مرد دور ز بیراهه خود راه حق جستن است چو كور است و مهجور و از حق به دور ز مستی برون رفت مخمور و سست چنین است ای مرد معنای كفر شك و تردید 34- مبادا به تردید گردی دچار مبادا كه چون تخته پاره بر آب 35- كه گاهی به چپ گه شوی سوی راست لجوج و هراسان و كوتاه بین چنین نفس روی سعادت ندید شبانگاه چون خفت با ترس و باك حكومت كند چون بر او اهرمن گمان دارد آن كافر نامراد نه دلشاد از یار و نی از دیار كه بدكار، خود از بدی بدتر است [صفحه 276] 36- جوانمرد باشید یك سر به داد مبادا شوی منحرف ز اعتدال پریشان چو شد ریشه ی اقتصاد 37- بود آن كسی بیشتر بی نیاز 38- چو خواهی رضا خاطر دیگران 39- اگر رشته ی آرزو شد دراز همیشه گرسنه بود آزمند این سخنان حكمت آمیز را به صورت پند و اندرز با پسر بزرگ خویش امام حسن (ع) در میان نهاده است: 40- بیاموز از من، حسن این چهار الف- بود بهترین گنج دنیا خرد ب- بود جهل، بنیان فقر و فنا ج- گرفتار وحشت بود خودپسند ندارد چو خود حرمت دیگران د- بدین سان كه خوشخوی شد استوار 41- پسرجان ز نادان به جان باش دور ترا سود خواهد رساند چنان 42- به كوته نظر عهد یاری مبند چو با تنگ چشمی شوی آشنا 43- مبادا تبهكار گیری تو دوست 44- زبان دروغست همچون سراب 45- اگر مستحب می رساند زیان 46- شنیدی، خردمند چونان بود بیندیشد آنگاه سازد بیان 47- دل مرد نادان بود بر زبان [صفحه 277] 48- چو اندیشه نیكو نباشد به جان نجنبد به نیكی اگر دست و پا 49- چنان گاه افتد كه اندیشه را چنین است احوال او همچنین 50- چنین از خباب ارت كرد یاد كه ایمان صمیمانه آورد آن همه عمر در راه حق شد روان 51- كسی دوست باشد به من در عمل وگر هست بیگانه با من به جان 52- خوشا آنكه دارد خدا را به یاد نه بر مال مردم برآورده چنگ چنین مرد شد در جهان كامكار 53- اگر ناستوده است كاری چنان بود بهتر از كار نیكی چنان 54- ببین تا چه هستی به مهر و صفا به انصاف در ذات خود كن نظر از این چار خو گر تویی بهره ور 55- بترس ار گرسنه جوانمرد شد كه آن در نداری بود خشمگین 56- به پرواز باشد ترا مرغ دل چو در دامنی دانه ی مهر بود 57- بپوشان ز چشم كسان عیب خویش چو كردی چنین، خویشتن پایی است 58- چو بر خصم خود جسته باشی ظفر چو بعد از تمنا ببخشی عدو 59- ادب بهترین ارث باشد ترا ز میراث خواران همی ایمن است [صفحه 278] كسی كو زند رای با همگنان 60- شكیبانه آنست كز رنج خویش شكیباست آن كس كه با عشق جان 61- اگر سیل برداشت از جا جهان چنین است درویش آزرده جان 62- شنیدی اگر این سخن گوش دار 63- اگر بازدارد ز كاری ترا بدان دوست ماند كه با حرص و آز 64- چو افعی بود ز آدمی آن زبان 65- بود زن، همانند آن كژدمی 66- چو خواهنده ای خواستش را چنان بسان پرنده گشوده است بال 67- همانند كشتی نشینیم ما به كشتی نشستیم خود مرد و زن برآریم سر خود ز خواب گران بپوییم شرمنده راه فنا 68- هر آن كس ز اقوام دوری گزید كه تنها نشستن غریبانه است 69- چه بدطعم و ناخوش همان لذتست بود نوش بر آدمی ناگوار 70- مدارید نومید خواهندگان گر اندك نه در شان خواهشگر است 71- تهیدست اگر بود پرهیزكار 72- به دلخواه اگر نیستت دسترس 73- شناسید انسان نادان ز حال 74- خردمند را می شناسی رقم 75- چگونه بدین دهر می بنگرید؟ [صفحه 279] چه چیز است این گرم خورشید روز؟ چه چیز است این دلربا ماه شب؟ چنین آفرینش به گردش درون كند تازه ها را كهن و آرزو كند سایه ی مرگ را دم به دم چو نزدیك شد سایه، نور امید چه امیدهایی كه بد ناسزا چه بسیار دیدم دل كامیاب كجا می توان كرد كتمان كه دل ز حسرت كشیدن كجا وارهد 76- اگر امر امت بگیرد به دست چگونه به دانش كند رهبری 77- بود بهتر این سان كه آموزگار چنین بود اگر جای گفتار نیست 78- چه شایسته باشد كه آموزگار 79- به هر دم كه از سینه دارد عبور چنین است كاین كاروان حیات 80- ممانید خود ناشكیبا به جان 81- به تاریخ بگذشته چون بنگری ندانی، كه آغاز پر پیچ راه چه بهتر به فرجام آن بنگری علی (ع) از بیان اصحابش «ضرار ضبایی» ز ابرار بود بیان كرد بر ما ز خرم دلی چو شب موج ظلمت جهان را گرفت همه شب به محراب شد در نماز [صفحه 280] همی دم به دم ناله می زد ز جان بپیچیده بر خویشتن چون سلیم 82- ز من دور شو ای هوی ای هوس چه خواهید از جان من با نیاز به پرواز جان، نامبردار شد روس جهان است نامهربان چنین همسری خیره سر در نفاق حرام است خود بازگشتن بر آن دگر دلربایی مكن از علی (ع) خدایا رهم دور و جان ناتوان نه زاد سفر تا بود شاد جان بود زندگی كوته و ناگوار نیرزد چنین عمر و این آرزو 83- بپرسید یك شامی از پیشوا به حكم قضا تاختی سوی شام؟ به قانون تقدیر بد دار و گیر! كسی را بود این چنین اقتدار چنین داد پاسخ شه مومنین نه دیگر كسی، نیكویی را ستود چو تقدیر این سان بود چاره ساز چگونه، خداوند با عدل و داد به نیكان مجبور، اندر سرشت بهشت و جهنم نباشد نیاز حقیقت بود اینكه خود بندگان كسانی كه گویند جبر است كار وگرنه چه لازم كه پیغمبران 84- به دنبال دانش شتابید سخت [صفحه 281] برافروز جان را ز انوار علم مپرس آنكه تابیده نور از كجا تو حكمت بیاموز بی ترس و بیم تو بگشای بر پند گوش ای پسر كه دانش پژوهان فرخنده خو 1- تو مگشای بر خلق دست نیاز 2- به جان از گنه باش اندیشناك 3- ز نادانی خود مكن سینه تنگ 4- اگر دانشی مرد روشن دلی 5- نزن حلقه بر گرد دانش چو مار بدین شیوه گاهی روایت بسیست 17- الهی تو بهتر شناسی ز من منم آنكه خود از ستایشگران تو آن كن كه والا شود جان من 18- هشیوار باشید اندر حیات 1- هدف هر چه دشوار بد در نظر 2- در این حال مگذار آگاه كس 3- به پنهان شتابید سوی هدف 19- فرامی رسد دوره ای ناگوار كه بدنام و آلوده را آن زمان در آن دوره گویند، بر مرد راد به خویشی اگر لحظه ای سر زنند بدو هدیه بخشند ناچیز و پست از آن خوانده بر درگه حق، نماز در آن دوره خنیاگران كنیز زمام امور است با خواجگان 20- یكی پیرهن پاره بودش به بر [صفحه 282] بدو گفت مولا: بدین وصله دار همان نفس سركش بدین پیرهن دگر نیز هر دم بدین وصله دار چو دیدند پیراهن پیشوا 21- مپندار هرگز، چه پنداشتی؟ توقع مدارید هرگز چنان مپندار بیش از یكی ز این دو راه كسی كو به خاور رود با شتاب عروس جهانست و عقبی، دو تا 22- چنین گفت «نوف بكالی» سخن به گوشم ز مولا رسید این ندا به پاسخ چنین گفتم: ای پیشوا بفرمود آنگه به من پیشوا بسان پرنده شود از قفس زمین را شمارند فرشی گران بنوشند بر جای نوشابه، آب بخوانند قرآن به شب بردبار بدان سان كه فرزند مریم چنان تو در هر زمان باش دل بردبار مسلمان اگر بود نابردبار كند زندگی ناشكیبا تلف معرفی خود 1- بفرمود روزی به یك چاپلوس تو از آنچه خواندی مرا كهترم كه پندار كردی مرا خودپسند [صفحه 283] 2- كسی كز حوادث به در برد جان چو گفتی: ندانم ز راه صفا 3- چو گفتی كه دانم به هر رهگذر 4- شود آنكه اندیشه ی مرد پیر 5- نگردید نومید از آسمان 6- محمد (ص) كه تا بود اندر جهان چو آن روح پاكیزه رفت از جهان بجز توبه ما را كسی یار نیست به روح محمد (ص) بریم التجا به روح محمد (ص) چو شد كسب نور 7- چنین بود، تا بوده خود روزگار چو رو كرد بر آدمی این جهان چو دنیا ز جان بنده پیچید رو 8- بكوش آنكه خود با خدا آشتی چو دین را بیاراستی بی ریا 9- كسی كز گنه خویش را داد پند 10- به هنگام اندرز گفتن، بكوش ز رحمت بگو و ز عذاب خدا 11- نه علمست آن كو ز تیغ زبان كه علمست آن كز وفا با عمل 12- چو گنجایش قلب ها كوچك است از این رو به دل پند و حكمت چنان 13- به پیغمبران آن كسی گشت خویش 14- مسلمان چو بود آشنا با خدا بود آنكه فرزند آن پیشوا نباشد چو او آشنا با خدا 15- نماز شب از مردكی دید و گفت [صفحه 284] بخوابست بهتر ز شب زنده دار 16- به گفتار بنگر نه گویندگان رها كرده گفتار را ابلهان 17- بریده ز دنیا به جایی رسید دگر نیز داود با نغمه ها چنین لحظه گردد ز بستر جدا بگوید ز جان با خدا رازها مبادا ز فرمانروایان ثنا ز مردم چو افراد كوته نظر به مشتی زر و سیم، آن ناتوان 1- نكو بنگرید آنچه از آسمان بدان سان كه قرآن بود رهنما در اخلاق و آداب شد رهنما مگردید هرگز به گرد فضول 2- بود وای بر آنكه آیین و دین كه دنیا و دین رفت از دست آن 3- چه بسیار دیدیم داننده مرد ندانستنی های او بی گمان 4- بود دین اسلام، دینی جوان كه با سیر تاریخ شد سازگار ز افراط باشد همی بركنار چو آن بر تعادل بود استوار 5- جوانمرد و داناست مرد خدا نه خاضع بر هیچكس می شود 6- چو شد از جهان «سهل» پور حنیف [صفحه 285] علی گفت بینید این كوهها بدین سینه ی پهن و سنگین میان اگر مهر من بود در سینه شان عجب نیست گر «سهل» شد زین جهان 7- كسی كو بود بر علی دوستدار 8- خرد هست سرمایه ای پر بها خردمند باشد به جان، كاروان نكوكار و بر مردمان دوستدار 9- پی نیك بختی به هر سو شوید چو نیكو بود راه بازارگان 10- چه چیز است این سود، كاندر جهان برد سود آن كس كه خود بی ریا 11- حذر می كند پارسا از حرام 12- نه بسیار خوان گشت دانش پژوه 13- نخستین به تكلیف واجب گرا 14- كسی كو به چشمش نباشد حیا محال است جانهای نابردبار 15- فروتن بمانید تا محترم به دانش گرایید و تاج وقار به صبر اندر آیید تا اعتلا بگیر از خردمند دستور كار 16- چو نیكی بود چیره در انجمن ندیده خیانت كس از دیگران شرر می كشد فتنه چون از زبان در این حال هر كس بود خودپسند 17- كسی جست احوال از مرتضی در این زندگانی نباشد بقا [صفحه 286] نشستیم بر جای بی رنج و بیم 18- ببیند او را كه با كبر و ناز 19- از این هر دوان لازم آمد حذر نخستین بود دوستی كز ریا دوم هست آن ناكس كینه توز 20- هر آن كس كه فرصت گذارد ز دست 21- ببینید دنیا بود همچو مار ولی زهر او هست بس جان گزا 22- قریش است را گونه گون زادگان چنین آرزو كرده اید از خدا ولی عبد شمسند خود آنچنان ز مقصود باشند بسیار دور ولی آل هاشم كه باشیم ما چه بسیار زشتند و بس حیله گر 23- تفاوت بسی هست اندر میان یكی آنكه توام به لذت بود دوم آنكه اكنون از او هست رنج 24- چه دانم، چه گفتند پیشینیان ولی من به تسلیم و زان پس یقین یقین نیز تصدیق و همیاری است بخیل است نابخردی خسته جان گدایی بود كار او در جهان عجب، ای فروشنده ی كبر و ناز تو دیروز بودی یكی قطره آب به دنبال هر نقش گشتی روان [صفحه 287]
«سلونی قبل ان تفقدونی»
از آن پیش كز من نماند نشان
همان به، كه از دهر گیری كنار
نه، شیرش كه پستان ببیند فشار
به درماندگی خویش سازد تباه
كه در پیش ناكس گریبان درید
سبك می كند بی گمان خویشتن
نه، مرد است آن كو درافتد به خشم
كه منطق از او بشكند در دهان
سخنور به لكنت كند مبتلا
به غمخانه ی خویش بیگانه است
ز دانش، به جان تو باشد بلا
شود، پس شجاع است آن بردبار
كه زنجیر بر گردن شهوتست
ترا بر حوادث بود چون سپر
كه تسلیم بد كنیه، نامش رضا
كه بر جا بماند چو علم و هنر
شناسم كه نامست او را ادب
چو آیینه فكرتش روشن است
كه دانشور از راز دارد خبر
بدان چهره بس دوست دمساز بود
بپوشاند، آن عیبهای شنیع
بسی دشمن او راست از مرد و زن
جزایش به عقبی بگیری به جان
كه با پرده پیهی جهان را بدید
سخن سر كند، گاه نطق و بیان
هم او بشنود شرح نطق و بیان
همی در شنیدن توانا بود
دمی نزد این است و گه پیش آن
بخندد به روی یكی شادمان
ولی بین افراد در گردش است
شود عاریت خواه خود شرمسار
بود خلق و بر مردنت نوحه خوان
گذشته فراموش سازید از آن
كه عفو است كردار یزدان شناس
چنان دان كه بسیار بی عرضه اوست!
بود سست و درمانده و ناتوان
سعادت نبیند به گیتی دگر
نیابد، بجز اندك از رزق و نوش
نباشد چنین بنده یزدان شناس
ببخشد خدایش نماند دژم
مخور غم نگهدار فرزانگی
چه بسیار بیگانه شد آشنا
ملامت سزاوار عاشق مباد
كه گیتی نمانده است بر یك مدار
شود موجب رنج و قتل كسان
شود سرخ، ریش سپید شما
نه آن سان كه خلقت كند ریشخند
شتابی، درافتی تو در پرتگاه
دچار شكست است پایان كار
چو ابر بهاریست ناپایدار
خوشا آنكه از عمر شد بهره ور
شتابید بر اشتری راهوار
وگر بود دشوار آسان شمرد
سبك كرده بار گناهان خویش
شمارد، چو كفاره ای بر گناه
به نزد خدا می شوی روسپید
سزد كز گناهان شوی بركنار
بگیرد گنهكار بد روزگار
ز گفتار و صورت نمایان بود
كه او كرده اندر حق دشمنان
كه پنهان كند خوی خویش از نظر
نبد پارسا بلكه شد خودفروش
بود مرگ هم سوی انسان دوان
چنین وصل آسان نه دشوار بود
خطاپوش باشد خداوندگار
مكافات در می رسد ناگهان
كه بر چار شالوده ماند به پا
چنین بودی ار می شوی بردبار
كه پیوسته بر او بود دسترس
كه پایان او بر فضیلت رسید
كه پرهیزكاری نگردد تباه
به هر حال، فرصت غنیمت شمار
زند در قفس هر زمان پر و بال
ز آلایش تن فراری بود
ندارد در او ره هوای حرام
ز موج حوادث نگردد نزار
نگردد دژم خوی و كوتاه بین
بود، چون كه با قلب شد همنشین
اگر مرد راهی چنین گوش دار
به عرفان و حكمت شود نامدار
به دقت ز عبرت شود بهره ور
شود عبرت آموز آیندگان
بیابد بسی سود از انقلاب
كند زندگانی در این روزگار
دوم گشته از تجربت كامران
همانند آن دو ولی سومین
عنان را به دست عواطف نداد
چو گردد به دانستنی ها عمیق
به پیكار با نفس و پیروزگر
ز افراط و تفریط گردد بری
به پیكار پیروز بر اهرمن
كه مومن بدویند مردان راد
كه بندند شمشیر را بر كفن
جهاد است این سان به من گوش دار
برانداز ناحق اگر بخردی
كه ناحق برافتد ز روی زمین
دگر زشتكاری نگیرد دوام
كه صبر و یقین است و عدل و جهاد
كه كفر است خود ظلمت بیكران
در آن ظلمت از نعمت نور، دور
شود آدمیزاده چون كافران
كه نادان ز جان است نومید و كور
به بیغوله ی جهل درماندن است
خمار است از مستی آن بی شعور
نه ره می شناسد نبد تندرست
مبادا درافتی تو در پای كفر
بپرهیز اگر مومنی استوار
درافتی به هر موج همچون حباب
چنین رهروی دائما بر خطاست
بود زانكه با شك شود همنشین
نه در زندگانی به جان آرمید
سحر خسته برخیزد و بیمناك
همیشه به رنج است از خویشتن
به مرگش شب و روز پیمان نهاد
كمر بسته بر قتل او روزگار
نكوكار، بر نیكویی افسر است
بدان سان كه زیبد، نه خیلی زیاد
كه گردی گرفتار وزر و وبال
شود ناجوانمرد، مرد وداد
كه او را نبد آرزوی دراز
گشوده است بدگو به سویت زبان
به زشتی نباشی دگر چاره ساز
نیندیشد از نیك یا ناپسند
تو این پندها را به خاطر سپار
خردمند دائم توانگر بود
همی جان نادان بود بینوا
ز تنهایی خویش گردد نژند
از این رو جدا ماند از این و آن
غریبه به او گشته دمساز و یار
وجودش زیان است آن بی شعور
ندانسته ات می رساند زیان
كه از تنگ چشمان ببینی گزند
به كمتر بها می فروشد ترا
كه آلوده دامانت از دست اوست
به نزدیك هیچ است و از دور آب
به واجب، مپندار خیری در آن
به دل در زبانش گروگان بود
نه وارونه چون كار نابخردان
دل مرد دانا بود عكس آن
نگشته است بر نیكوئیها زبان
نبینید پاداش نیكی شما
چو نیك است بخشند او را جزا
كه دستش دگر نیست در آستین
شهیدی كه در نهروان جان بداد
به هجرت صمیمانه شد آن زمان
صمیمانه جنگید در نهروان
كه حنظل ز دستم خورد چون عسل
به شیرین خوری كی شود مهربان
در اندیشه باشد ز روز معاد
نه چنگال در خون كس بی درنگ
وز او هست خرسند پروردگار
كه نادم شود مرد در راه آن
كه مغرور سازد ترا جسم و جان
درستی، شهامت، چه باشد ترا؟
ببین، تا كجایی تو پرهیزگر
ز شخصیت خود شوی با خبر
نگر صاحب جاه نامرد بد
به داری خدا را نشد بنده این
نگردد گرفتار پیمان گسل
به دامان مهر و وفا پر گشود
چو خواهی نگردی تو خاطر پریش
نترسی، سرآغاز رسوایی است
به بخشیدنش باش آغازگر
نباشی كرم پیشه، ای نیكخو!
كه پیوسته ماند به دنیا بجا
ادب، زیور جان مرد و زن است
به هر كار دارد بهین پشتوان
ننالد ز سختی نگردد پریش
كند صبر و خاموش ماند بدان
توانگر كجا گشت بی خانمان؟
به غمخانه ی خویش بی خانمان
هوسباز پست است سرمایه دار
رفیقی به پیراهن رهنما
ترا پیش راند به راه دراز
كه آزاد او می گزد مردمان
كه در نیش خود نوش دارد همی
كند ذكر با حاجت دیگران
كه آسان رسد بر هدف بالمال
كه در بحر گیتی نماید شنا
شب و روز از خویش بی خویشتن
چو كشتی به ساحل رسد بی گمان
چو طومار پیچیده دارد بقا
غریبست اگر در وطن آرمید
سرا گر ز خود یار بیگانه است
كه آمیزه با خواری ذلت است
كه در او نهفته بود نیش خوار
وگر چند اندك ببخشیدشان
به از بی نصیبی كه این كمتر است
به خود بسته بر زیور شاهوار
به آنچت بود، خوش برآور نفس
چو بیرون شود از ره اعتدال
ز اندیشه بیش است و گفتار كم
چگونه است این پهن دشت امید؟
كه در آسمانست گیتی فروز
كه او را برافروخت یاللعجب
پی افكنده اعصار و دور قرون
زداید ز دل گه زند نقش او
به ما چیره هستی كشد بر عدم
چه آهسته از زندگی پا كشید
همان آرزوهای بس ناروا
از آن كامیابی بود در عذاب
ز نومید مردم، نشد منفعل؟
چو باشد گرفتار رنج حسد
همانی كه خود را ندادند كه هست
نداند چو خود، وای بر دیگری!
كند دفتر قلب خود آشكار
به هر درس حاجت به تكرار نیست
كند كسب دانایی از روزگار
بشر می زند گام در راه گور
شتابنده باشد به راه ممات
كه پایان هر راه گردد عیان
شود، گر بمانی به روشنگری
سپید است یا آنكه باشد سیاه
به هر رنگ باشد همان بشمری
به مولا همی روز و شب یار بود
چنین گفت او شرح حال علی (ع)
ز كار علی (ع) جان شد اندر شگفت
به ماننده ی شمع در سوز و ساز
تو گفتی كه می سوزدش استخوان
شنیدم كه می گفت در رنج و بیم:
نباشید در پیش من هیچكس
شكار شما نیست این شاهباز
نه صید هوای مگس خوار شد
رها كردمش دل نبسته بر آن
سه دفعه همی گفتم او را طلاق
نخواهم چنین یار نامهربان
كه هرگز نداری از آن حاصلی
همی پای خسته است و بارم گران
نه ایمن دلم هست از ره زنان
همی لذتش سست و بی اعتبار
به نزد خرد دل سپردن بر او
چنین خواست پاسخ ز امر قضا
به دست قضا بود آیا زمام؟
بدین جنگ آیا شدی ناگزیر؟!
كه از حكم تقدیر گیرد كنار؟
اگر حكم تقدیر باشد چنین
نه بر بد، زبان ملامت گشود
به روز قیامت نباشد نیاز
گنهكار مجبور، كیفر كناد!
چگونه به پاداش بخشد بهشت؟!
به بازی كشد حكمت چاره ساز
نباشند بی خویشتن بی گمان
ندارند در روشنایی قرار
فرستد خداوند بر مردمان
كه دانش كند مرد را نیكبخت
مشو یك زمان غافل از كار علم
ز كاخ شهان یا ز كوخ گدا
وگر خود تبهكار باشد حكیم
گدا بود گوینده یا تاجور
از این پنج خصلت نتابند رو
كفایت كند خالق چاره ساز
كه باكی ندارد ز كس، مرد پاك
تو آموختن را مپندار ننگ
به آموزش كس مكن كاهلی
كه بر گنج سرشار شد پاسدار
ولی خود رعایت در آن اندكیست
از این بنده ی بینوا، جان و تن
شناسم همی بیش خود را نهان
پسندی تو اسرار پنهان من
سه خصلت به جان است از واجبات
اگر مرد راهی تو آسان شمر
كه گردد هدف دور از دسترس
تو مگذار یك لحظه گردد تلف
سخن چین عزیز است آن روزگار
هشیوار و فرزانه خوانندشان
همی سست اندیشه و بدنهاد
چو باشد تهیدست منت نهند
كه آن هم به بی حرمتی توام است
كه مردم بگیرند در چنگ آز
همه رایزن گشته و بس عزیز
دگر نیز فرمانروا كودكان
بپرسید این چیست، یك رهگذر؟
كنم، آرزومند دل استوار
به هم بشكنم چون نمایم به تن
دهم درس ایمان به پرهیزكار
به مولای خود می كنند اقتدا
كه دنیا و عقبی كنند آشتی
كه نزدیك گردد زمین به آسمان
چو دنیاپرستی تو عقبی مخواه
شود دور از باختر بی حساب
كه دل می ربایند، هر دم ترا
شبی خفته در بستر خویشتن
كه ای «نوف» بیدار باشی شما؟
هنوز است بیدار «نوف» شما
كه خوشبخت آن مردم پارسا
هوای بهارش شود همنفس
به هر چشمه سارند بازیكنان
نباشند از بعد مستی، خراب
همه روز باشند خود روزه دار
رها كرده در راه حق این جهان
مسلمان نابست از این قرار
تن بی سر است آن نیاید بكار
بدین سان دهد نیز ایمان ز كف
كه او بود گستاخ در پای بوس:
ولی خود ز پندار تو بهترم
چنان نیستم، پس در آن دل مبند
به تاریخ گیتی شود جاودان
بود آن كه گردی ز محنت جدا
بود، آنكه خویش افكنی در خطر
بود به ز نیروی مرد دلیر
در توبه باز است خود همچنان
پناهی گزین بود بر بندگان
به گلزار مینو گرفت آشیان
كه راهی جز این سوی دادار نیست
پذیرد مگر توبه ما خدا
عذاب الهی ز جان گشت دور
دمی این و گاهیست آن كامكار
رسد نور و نعمت به جان بیكران
گرفت آنچه بخشید، بی گفتگو
كنی، گر از او روی بر كاشتی
بیاراید ایزد به دنیا ترا
خدا از گنه داردش بی گزند
بدان سان كه توام بود نیش و نوش
چنین حق اندرز، گردد ادا
چكد چون لعابی همی از دهان
بود جفت و هرگز نگردد دغل
گرفتار احساس و گاهی شك است
بخوانید تا او شود پر توان
كه آموخت ز آنان همی فضل پیش
محمد (ص) بر او می شود آشنا
چو بیگانه گردد ز راه خدا
محمد (ص) بدو گشت ناآشنا
كه بیدار دل خود گر آسوده خفت
كه تیره درون باشد و دل فكار
چو با عقل جفت است بپذیر آن
بپرداختندی به گویندگان
كه در سایه لطف حق آرمید
كه بنواخت خوش آن بهشتی نوا
گشاید بدین آسمان دیده را
نه محروم گردد ز لطف خدا
بگوید شود با شهان آشنا
رباید به تائید شه، سیم و زر
شود مست و بازیچه ی این و آن
به فرمان رسیده است بر بندگان
ببندید بر كار آن را شما
تجاوز ز دستور نبود روا
نباید ز دستور كردن عدول
فدا كرده در راه دنیا یقین
زیانكار باشد به هر دو جهان
فدا خود ز نادانی خویش كرد
رها از خطر كرد مغرور جان
پی افكنده گردیده است آن چنان
بود معتدل روشن و آشكار
نه تفریط در آن بود آشكار
از او نیست افراط و تفریط كار
وظیفه كند با درستی ادا
نه مشتاق راه هوس می شود
كه یار علی بود و مردی شریف
كه سر بركشیدند سوی هوا
كه گردن فرازند بر آسمان
بپاشید آن سینه پر توان
كه مهر علی داشت آن مهربان
تهیدست باشد در این روزگار
به نكبت بود خودستا مبتلا
بزرگست در هر كجا یاد آن
ادب هست میراث پر اعتبار
چو توفیق باشد بدان می رسید
كند سود و هرگز نبیند زیان
به دنبال آنند سوداگران؟
كند با خداوند بیع و شری
مردد چو گردید، گیرد لگام
كه دانش ز اندیشه گیرد شكوه
سپس مستحبات را كن ادا
به ایمان كجا می شود آشنا؟!
به عهد خدایی شوند استوار
در این دهر گردید و ثابت قدم
به سر برگذارید پر افتخار
بگیرد به هر بوم نام شما
كه باشی در انجام آن استوار
سزا نیست بدبینی از مرد و زن
روا نیست تهمت بر این و بر آن
براندازد از هر طرف دودمان
زیان برده البته بیند گزند
به جوینده فرمود پس پیشوا
به دنبال صحت بود ابتلا
به دست اجل هم ربوده شویم
از او نیست بیچاره تر در نیاز
كه ناحق سرایند در رهگذر
به بالا كشاند مقام ترا
كه از كینه گوید سیاه است روز
فراوان كشد رنج و بیند شكست
كه نرم است و بر پشت، نقش و نگار
خردمند دور است از این دلربا
پسرهای بسیار و هم دختران
بدین خانواده شوید آشنا
كه كوچك شمارند و كم مردمان
چو دارند در جاهلیت حضور
نمودند خود بهر مردم فدا
ولی ما صبیحیم و اندرزگر
بدین هر دو كاری كه گویم عیان
سرانجام آن ننگ و ذلت بود
سرانجام آن افتخار است و گنج
چه بوده ز اسلام تفسیرشان
چنین كرده تفسیر اسلام دین
به راه خلائق فداكاری است
همیشه گرفتار خود بی گمان
به عقبی دچار است چون منعمان
نكردی چرا چشم بر خویش باز؟!
شوی خاك فردا تو خود را بیاب
ببین خویشتن را چو او بی گمان
صفحه 272، 273، 274، 275، 276، 277، 278، 279، 280، 281، 282، 283، 284، 285، 286، 287.